.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۵۳۶→
گیج ومتعجب نگاهش کردم...
- نیکا؟
سری به علامت تایید تکون داد...شمرده شمرده گفت:نیکا این کارو کرد که تورو بکشونه اینجا...خیلی بهش گفتم از همچین سلاحی استفاده نکنه اما گوشش بدهکار نبود!...
یه چشم غره اساسی و توپ بهش رفتم...
- توگفتی ومنم باور کردم!...خجالت نمی کشی؟این چه سلاح مزخرفیه؟!صدبار مُردم وزنده شدم!می دونی چقدر گریه کردم؟...
و بعد...دستم ومشت کردم وبی هوا یه ضربه محکم به پای گچ گرفته اش زدم!...که باعث شد دادش بره هوا!...
خیره شدم بهش...
قیافه اش مچاله شده بود وجوری ادا درمیاورد که انگار خیلی دردش گرفته!
اخمی کردم و بهش تشر زدم:
- خوبه خوبه!واسه من فیلم بازی نکن...پات که واقعا نشکسته!
ودَق!!!...یه ضربه محکم دیگه حواله پای گچ گرفته اش کردم...
دوباره داد زد...صورتش سرخ شده بود!...جوری که انگار داره از درد جون میده...
ایول بابا!...چه هنرپیشه قَدَری!!!این همه هنرمند بود ومن خبر نداشتم؟...
لبخند محوی زدم وتحسین آمیز گفتم:ایول ارسی!...قیافت کُپ این آدمایی شده که پای شکسته اشون وکتلت کردن!!!
اخمی کرد...زیرلب غرید:
- قیافه ام اون ریختی شده چون واقعا پای شکسته ام وکتلت کردن!!!
خندیدم...
- دروغ نگو دیگه!...فیلم بازی نکن...پای شکسته کدومه؟!
اخمش غلیظ تر شد...به پاش که توگچ بود اشاره کرد وگفت:ایناهاش دیگه!پام واقعا شکسته...درد می کنه!...زدی کتلتش کردی!
چشمام چهار تاشد!...متعجب گفتم:مگه نگفتی همش فیلم بود؟...
- تو که نمیذاری آدم درست حرف بزنه!...من کی گفتم تصادف نکردم؟...واقعا تصادف کردم ولی یه تصادف جزئی!...پامم تو همون تصادف شکست دیگه...الانم خیر سرم بیمارم!!!روی این تخت لامصب کپیده بودم که یهو دیدم یکی افتاده تو بغلم و داره های های گریه می کنه وباخودش حرف میزنه...بعد که فهمیدم تویی از خوشحالی بال درآوردم!...اما توانگار هیچ حس خاصی نداری!بابا بی احساس هشت ماه ودوهفته اس هم دیگه رو ندیدیم...میدونی من تواین دوری لعنتی چی کشیدم؟(اشاره ای به پای شکسته اش کرد وبالحن دلخوری گفت:)اون وخ تواینجوری ازم استقبال می کنی؟...
و نگاهش وازم گرفت و روش وبرگردوند...خیره شد به یه نقطه نامعلوم!...
همچین اون جمله آخرش و با ناراحتی ودلخوری گفت که دلم براش کباب شد!...حالا درسته روش بسی مزخرفی رو برای دیدارمون انتخاب کرده ولی...من هنوز دلتنگشم...تواین چند دقیقه فقط باهم دعوا کردیم!...راست میگه بیچاره...الان چه وقت جنگ وجدله؟!!
لبخند مهربونی روی لبم نشوندم وخیره شدم بهش...بی توجه به من زل زده بود به همون نقطه نامعلوم!...اخماش بدجور توهم بود...
همون طورکه خیره خیره نگاهش می کردم،بالحن ارسلان کشی صداش زدم:
- ارسلااااان...
- نیکا؟
سری به علامت تایید تکون داد...شمرده شمرده گفت:نیکا این کارو کرد که تورو بکشونه اینجا...خیلی بهش گفتم از همچین سلاحی استفاده نکنه اما گوشش بدهکار نبود!...
یه چشم غره اساسی و توپ بهش رفتم...
- توگفتی ومنم باور کردم!...خجالت نمی کشی؟این چه سلاح مزخرفیه؟!صدبار مُردم وزنده شدم!می دونی چقدر گریه کردم؟...
و بعد...دستم ومشت کردم وبی هوا یه ضربه محکم به پای گچ گرفته اش زدم!...که باعث شد دادش بره هوا!...
خیره شدم بهش...
قیافه اش مچاله شده بود وجوری ادا درمیاورد که انگار خیلی دردش گرفته!
اخمی کردم و بهش تشر زدم:
- خوبه خوبه!واسه من فیلم بازی نکن...پات که واقعا نشکسته!
ودَق!!!...یه ضربه محکم دیگه حواله پای گچ گرفته اش کردم...
دوباره داد زد...صورتش سرخ شده بود!...جوری که انگار داره از درد جون میده...
ایول بابا!...چه هنرپیشه قَدَری!!!این همه هنرمند بود ومن خبر نداشتم؟...
لبخند محوی زدم وتحسین آمیز گفتم:ایول ارسی!...قیافت کُپ این آدمایی شده که پای شکسته اشون وکتلت کردن!!!
اخمی کرد...زیرلب غرید:
- قیافه ام اون ریختی شده چون واقعا پای شکسته ام وکتلت کردن!!!
خندیدم...
- دروغ نگو دیگه!...فیلم بازی نکن...پای شکسته کدومه؟!
اخمش غلیظ تر شد...به پاش که توگچ بود اشاره کرد وگفت:ایناهاش دیگه!پام واقعا شکسته...درد می کنه!...زدی کتلتش کردی!
چشمام چهار تاشد!...متعجب گفتم:مگه نگفتی همش فیلم بود؟...
- تو که نمیذاری آدم درست حرف بزنه!...من کی گفتم تصادف نکردم؟...واقعا تصادف کردم ولی یه تصادف جزئی!...پامم تو همون تصادف شکست دیگه...الانم خیر سرم بیمارم!!!روی این تخت لامصب کپیده بودم که یهو دیدم یکی افتاده تو بغلم و داره های های گریه می کنه وباخودش حرف میزنه...بعد که فهمیدم تویی از خوشحالی بال درآوردم!...اما توانگار هیچ حس خاصی نداری!بابا بی احساس هشت ماه ودوهفته اس هم دیگه رو ندیدیم...میدونی من تواین دوری لعنتی چی کشیدم؟(اشاره ای به پای شکسته اش کرد وبالحن دلخوری گفت:)اون وخ تواینجوری ازم استقبال می کنی؟...
و نگاهش وازم گرفت و روش وبرگردوند...خیره شد به یه نقطه نامعلوم!...
همچین اون جمله آخرش و با ناراحتی ودلخوری گفت که دلم براش کباب شد!...حالا درسته روش بسی مزخرفی رو برای دیدارمون انتخاب کرده ولی...من هنوز دلتنگشم...تواین چند دقیقه فقط باهم دعوا کردیم!...راست میگه بیچاره...الان چه وقت جنگ وجدله؟!!
لبخند مهربونی روی لبم نشوندم وخیره شدم بهش...بی توجه به من زل زده بود به همون نقطه نامعلوم!...اخماش بدجور توهم بود...
همون طورکه خیره خیره نگاهش می کردم،بالحن ارسلان کشی صداش زدم:
- ارسلااااان...
۸.۴k
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.